تقدیم به تو عزیزم

 کی می خواد تو وبسایت کمکم کنه؟

 

لطفا مشخصاتتون رو تو قسمت نظرات به صورت خصوصی برام ارسال کنین. نام  و نام خانوادگی؟ سن؟ میزان تحصیلات؟ بچه کجایی؟ در چه زمینه ای میتونی کمکم کنی؟  ایمیل؟ و شماره تماس؟

 

حتما به صورت خصوصی برام ارسال کنین!!!

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1398برچسب:,ساعت16:35توسط محمد | |

مرد درحال تمیز کردن ماشین بود که متوجه شد پسر ۸ ساله اش بر روی ماشین خط می اندازد مرد با عصبانیت چندین مرتبه ضربات محکمی بر دست کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود در بیمارستان کودک انگشتانش را از دست داد کودک پرسید: «پدر انگشتانم کی رشد می کند؟» مرد نمی توانست سخنی بگوید به سمت ماشین بازگشت و شروع کرد به لگد کردن ماشین و چشمش به خراشیگی کودک خورد که نوشته بود: «دوستت دارم پدر»

+نوشته شده در جمعه 9 تير 1391برچسب:,ساعت14:35توسط محمد | |

 

 

عاشقانه ترين نگاهم را روي قايقي از باد نشاندم و

پارو زنان سوي تو فرستادم

وقتي به ساحل نگاه تو رسيد

تو چشمانت را بستي

و قايقم ، غرق شد

+نوشته شده در شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,ساعت16:20توسط محمد | |

اجازه هست که قلبمو ،برات چراغونی کنم.

پیش نگاه عاشقت،چشمامو قربونی کنم.

اجازه میدی تا ابد سر بذارم رو شونه هات

روزی هزار دفعه بگم، بگم که میمیرم برات

اجازه دارم به همه بگم فقط مال منی

بگم ستاره ها میگن همیشه تو فال منی

اجازه میدی که بگم حرف ترانه هام تویی

دلیل زنده بودنم، درد بهونه هام تویی

اجازه هست ، اجازه هست... .

اجازه میدی که بگم:

با تو به آسمون میرم ،با تو یه آدم دیگم

اجازه هست ،اجازه هست... .

اجازه میدی که بگم:

بهشتمو ساختی برام،هیچی به جز تو نمیخوام.

اجازه میدی تا ابد منتظر تو بمونم

تو خواب و رویا خودمو همیشه با تو ببینم..................

+نوشته شده در شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,ساعت16:19توسط محمد | |

وقتي کسي رو دوس داري،حاضري جون فداش کني
 

حاضري دنيارو بدي،فقط يه بار نيگاش کني


به خاطرش داد بزني،به خاطرش دروغ بگي


رو همه چي خط بکشي،حتّي رو برگ زندگي


وقتي کسي تو قلبته،حاضري دنيا بد بشه


فقط اوني که عشقته،عاشقي رو بلد باشه


قيد تموم دنيارو به خاطرِ اون مي زني


خيلي چيزارو مي شکني ، تا دل اونو نشکني


حاضري که بگذري از دوستاي امروز و قديم


امّا صداشو بشنوي ، شب از ميون دوتا سيم


حاضري قلب تو باشه ، پيش چشاي اون گرو


فقط خدا نکرده اون ، يه وقت بهت نگه برو


حاضري هر چي دوس نداشت ، به خاطرش رها کني


حسابتو حسابي از ، مردم شهر جدا کني


حاضري حرف قانون و ، ساده بذاري زير پات


به حرف اون گوش کني و به حرف قلب باوفات


وقتي بشينه به دلت ، از همه دنيا مي گذري


تولّد دوبارته ، اسمشو وقتي مي بري


حاضري جونت و بدي ، يه خار توي دساش نره


حتي يه ذرّه گرد وخاک تو معبد چشاش نره


حاضري مسخرت کنن ، تمام آدماي شهر


امّا نبيني اون باهات ، کرده واسه يه لحظه قهر


حاضري هر جا که بري ، به خاطرش گريه کني


بگي که محتاجشي و ، به شونه هاش تکيه کني


حاضري که به خاطر ، خواستن اون ديوونه شي


رو دست مجنون بزني ، با غصه هاهمخونه شي


حاضري مردم همشون ، تو رو با دست نشون بدن


ديوونه هاي دوره گرد ، واسه تو دس ت بدن


حاضري اعتبارتو ، به خاطرش خراب کنن


کار تو به کسي بدن ، جات اونو انتخاب کنن


حاضري که بگذري از ، شهرت و اسم و آبروت


مهم نباشه که کسي ، نخواد بشينه روبروت


وقتي کسي تو قلبته ، يه چيزقيمتي داري


ديگه به چشمت نمي ياد ، اگر که ثروتي داري


حاضري هر چي بشنوي ، حتي اگه سرزنشه


به خاطر اون کسي که ، خيلي برات با ارزشه


حاضري هر روز سر اون ، با آدما دعوا کني


غرورتو بشکني و باز خودتو رسوا کني


حاضري که به خاطرش ، پاشي بري ميدون جنگ


عاشق باشي اما بازم ، بگيري دستت يه تفنگ


حاضري هر کي جز اونو ، ساده فراموش بکني


پشت سرت هر چي مي گن ، چيزي نگي گوش بکني


حاضري هر چي که داري ، بيان و از تو بگيرن


پرنده هاي شهرتون ، دونه به دونه بميرن


وقتي کسي رو دوس داري ، صاحب کلّي ثروتي


نذار که از دستت بره ، اين گنجِ خيلي قيمتي

+نوشته شده در شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,ساعت16:13توسط محمد | |

+نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت20:42توسط محمد | |

+نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت16:21توسط محمد | |


غزل رفتن سرودی بی وداعی و درودی
رفتی و از من گذشتی تو که یار من نبودی
اشک سردم را ندیدی درد عشقو نخریدی
به دل تاریک شبهام نزدی نور امیدی
سر راهم ننشستی دل به این عاشق نبستی
رفتی و پشت سر خود همه پل ها رو شکستی
من میخواستم با تو باشم
با تو از خودم رها شم
تو ولی رفتی و از من دل بریدی
دل به راهی گنگ و ناغافل سپردی
اشک سردم را ندیدی درد عشقو نخریدی
به دل تاریک شبهام نزدی نور امیدی
سر راهم ننشستی دل به این عاشق نبستی
رفتی و پشت سر خود همه پل ها رو شکستی
غزل رفتن سرودی بی وداعی و درودی
رفتی و از من گذشتی تو که یار من نبودی

+نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت12:17توسط محمد | |


دلم گرفت ای هم نفس پرم شکست تو این قفس
تو این قمار تو این سکوت چه بی صدا نفس نفس
از نا محربونی ها دارم از غصه می میرم
رفیق روز تنهایی یک روز دستات و می گیرم
تو این شب گریه می تونی پناه حق حقم باشی
تو ای هم زاد هم خونه چی میشه عاشقم باشی
دوباره من دوباره تو دوباره عشق دوباره ما
دو هم نفس دو هم زبون دو هم صفر دو هم صدا
تو ای پایان تنهایی پناه آخر من باش تو
تو این شب مرگی پاییز بهار باور من باش
بزار با مشرق چشمات شبم روشن ترین باشه
می خوام آئینه ی خونه با چشمات هم نشین باشه
دلم گرفت ای هم نفس پرم شکست تو این قفس
تو این قمار تو این سکوت چه بی صدا نفس نفس

+نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت12:16توسط محمد | |


می تونم سراب عمرم دیدن چشمای نجیبت

نجابت به کی فروختی تو اون نگاه دل نشینت

دلیل غصه ی تو تنها وجود من بود

تو لحظه جدایی تنها کسم خدا بود

دارم میرم غصه نخور

زندگی کن با عزیزت

یاد خاطرات رفته

میگه تنهایی نصیبت

نمی خوام چیزی بگم از غصه هام گله بگیری

من به فکر خودم نبودم این از چشمام می بینی

اگه مشکل شدم با فکر رفتن اومدم

دلم برات تنگ میشه این بوده حرف آخرم

خدا نگهدارت باشه همیشه هر جا که هستی

من به یادتم همیشه با وجود این که تو رفتی

+نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت12:8توسط محمد | |

نگو گذشته از ما ، نگو ازم گذشتی
نگو دلت گرفته از اینکه پام نشستی
تقدیرم اینه که پیش من نمونی
نگو باز میتونی تو بی من بمونی
تقدیرم اینه که بمونم تو قفس
همیشه بمونی یه تنها یه بیکس
بنویس واسه من دلت از چی شکست
واسه چی تو چشات رنگ غصه نشست
بنویس واسه من دلت از چی برید
بگو کی رو چشات نقش گریه کشید
بنویس بنویس واسه من بنویس
که دلت تنگ شده طاقت گریه نیست
نگو گذشته از ما، نگو ازم گذشتی
نگو دلت گرفته از اینکه پام نشستی
تقدیرم اینه که پیش من نمونی
نگو باز میتونی تو بی من بمونی

+نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت12:7توسط محمد | |

بهش بگین بی خبرم بپرسین عشقمون چی شد ؟

چشم سیاش طرز نگاش حجب و حیاش مال کی شد ؟

اونی که تازه اومد و توی دلم خاطره شد

بهش بگین با رفتنش کار دلم یکسره شد

دیونه بود اما منم دیوونه تر از عشق اون

قلبمو زد به نامشو پر زد و رفت به آسمون

پر زد و رفت حتی برام خط و نشون هم نکشید

رفت و نشست رو شونه ی اون که به فکرم نرسید

بهش بگین همین روزا توی دلم می کشمش

خدا نیاره اون روز رو بیفته چشمم تو چشش

دیونه بود اما منم دیوونه تر از عشق اون

قلبمو زد به نامشو پر زد و رفت به آسمون

+نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت12:6توسط محمد | |

سایه تو سنگین میبینم این روز از سر خودم
سرد نگاه عاشقت میخوای که از دلت برم
عشق کی اومد تو دلت نشست و اونجا خیمه زد
الهی که روزات همه بشه پر از حسرت ودرد
له بشی زیر بار غم بشکنی از بی وفایی
آخر سر بفهمی که منم دارم یه خدایی
مهر تو جونی نداره تو گوشه گوشه ی دلم
باید بدونی عزیزم سایه تو با تیر میزنم
خدا کنه فقط یه روز با من تو روبرو بشی
میکشمت با دست خودم با شیوه ی عاشق کش
لحظه ی آخر ولی خدانگهدار نمیگم
از چشم من تو افتادی دیگه به دل راهت نمیدوم
له بشی زیر بار غم بشکنی از بی وفایی
آخر سر بفهمی که منم دارم یه خدایی
مهر تو جونی نداره تو گوشه گوشه ی دلم
باید بدونی عزیزم سایه تو با تیر میزنم

+نوشته شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت12:6توسط محمد | |

ممنونم که به وبلاگم اومدید اگه که نظر بدید باعث دلگرمی من میشه

+نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:,ساعت16:49توسط محمد | |

هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می كند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،‏
آن وقت من اشتباه می كنم و او
با اشتباه های دلم حال می كند.
دیروز یك فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را بد گذاشتی
آن وقت ها كه خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی؟!
یادش به خیر
آن روزها
مكالمه با خورشید
دفترچه های ذهن كوچك من را
سرشار خاطره می كرد
امروز پاره است
آن سیم ها
كه دلم را
تا آسمان مخابره می كرد.
MMMMMMMMMMMMM
با من تماس بگیر ، خدایا
حتی هزار بار
وقتی كه نیستم
لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار

+نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:,ساعت16:38توسط محمد | |


 

 پرسید بخاطر کی زنده هستی؟

 

 

  با اینکه دلم می خواست با تمام وجودم

 

 

داد بزنم : به خاطر تو

 

 

 

بهش گفتم: بخاطر هیچ کس

  

 

 

 

پرسید: پس به خاطر چی زنده هستی؟

 

 

 

 

 

با اینکه دلم فریاد می زد به خاطر تو

 

 

 

با یک بغض غمگین

 

 

گفتم : به خاطر هیچ چیز

 

 

 ازش پرسیدم: تو به خاطر کی زنده هستی؟  

 

 

 در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود 

 

 

 گفت: بخاطر کسی که به خاطره هیچ زنده است

 

+نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:,ساعت16:35توسط محمد | |

من به آمار زمین مشکوکم تو چطــــــــــور؟

اگر این سطح پر از آدمهاســـــــــــــــــــــت

پس چرا این همه دلها تنهاســـــــــــــــت؟

بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست

چه کسی تنهانیست؟ همه از هم دورند

همه در جمع ولی تنهاینـــــــــــــــــــــــــــــد

من که در تردیدم تو چطور؟

نکند هیچکسی اینجا نیســـــــــــــــــــــــــت

گفته بود آن شاعر :

هر که خود تربیت خود نکند حیوان است

آدم آنست که او را پدر ومادر نیســـــــــت

من به آمار،به این جمــــــــــــــــــــــــــــع

و به این سطح  که گویند پر  از آدمهاست

مشکوکم   

نکند هیچکسی اینجا نیســــــــــــــــــــت

من به آمار زمین مشکوکــــــــــــــــــــم

چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟

من که می گویم نیست

گر که هست دلش از کثرت غم فرســـــــوده ست

یا که رنجور و غریــــــــــــــــب

خسته ومانده ودر مانده براه

پای در بند و اســـــــــــــــــــیر

سرنگون مانده به چــــــــــاه

خسته وچشــــــــــــم به راه

تا که یک آدم از آنچا برسد

همه آن جا هستــــــــــند

هیچکس آن جا نیست 

وای از تنـــــــــــــــــــــــــها یی

همه آن جا هستـــــــــــــــند

هیج کس آنجا نیســـــــت

هیچکس با او نیســـــــــت

هیچکس هیچکـــــــــــــس

من به آمار زمین مشکوکم

من به آمار زمین مشکوک

چه عجب چیزی گفت

چه شکر حرفی زد

گفت:من تنهایم 

هیچکس اینجا نیست

گفت:اگر اشک به دادم نرسد می شکنم

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم

بر لب کلبه ی محصور وجود

من در این خلوت خاموش سکوت

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم

اگر از هجر تو آهی نکشم

 اندر این تنهایی

به خدا می شکنم به خدا می شکنم

من به آمار زمین شک دارم

چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟

+نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:,ساعت16:34توسط محمد | |


English : I Love You

Persian : To ra doost daram

Italian : Ti amo

German : Ich liebe Dich

Turkish : Seni Seviyurum

French : Je t'aime

Greek : S'ayapo

Spanish : Te quiero

Hindi : Mai tumase pyre karati hun

Arabic : Ana Behibak

Iranian : Man doosat daram

Japanese : Kimi o ai shiteru

Yugoslavian : Ya te volim

Korean : Nanun tangshinul sarang hamnida

Russian : Ya vas liubliu

Romanian : Te iu besc

Vietnamese : Em ye^ Ha eh bak

Syrian/lebanese : Bhebbek

Swiss-German : Ch'ha di ga"rn

Swedish : Jag a"Iskar dig

Africans : Ek het jou li

+نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:,ساعت16:34توسط محمد | |

یک و یک همیشه دو نمی شود گاه باد می کند،

 چهار می شود

 گاه میل می کند به صفر

 گاه نیز می زند به کله اش...

 هوس کند می رود به آسمان،

 هزار می شود.

 یک و یک برای من...

-- من که سال هاست در ردیف آخر کلاس زندگی نشسته ام --

 جز دو خط ساده نیست؛

جز دو خط که پا به پای هم در سفید صفحه راه می روند،

 وز این جهان خط کشی و کاغذی عبور می کنند...

 جز دو خط ساده که در انتهای دور در تقاطع زمین و آسمان؛

 روی خط نازکی به نام زندگی عاقبت به پای هم ...

 پیر می شوند!

« توی گوشتان فرو کنید! یک و یک مساوی دو است. »

 آه...

 من که حرف این حساب را سرم نمی شود


+نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:,ساعت16:28توسط محمد | |

روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم.. تنهائی را

 دوست دارم چون نیست بی وفا . تنهائی را دوست دارم

 چون تجربه اش کرده ام.. تنهائی رادوست دارم چون عشق

 دروغین درآن نیست.


تنهائی را دوست دارم چون خدا هم تنهاست.. تنهائی

 رادوست دارم چون در خلوت وتنهائیم در انتظار خواهم

 گریست وهیچ کس اشکهایم را نمیبیند.. اما از روزی که

 تو رادیدیم نوشتم.. ازتنهائی بیزارم چون تنهائی یاد

 آور لحظات تلخ بی تو مردنم است .

+نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:,ساعت16:10توسط محمد | |

 مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت :


-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :

 

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

 

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

 

 

 

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

 

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !


+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت17:31توسط محمد | |

عکسهای نویسنده در ادامه مطالب

و به صورت خصوصی میباشد


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت16:20توسط محمد | |

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت15:59توسط محمد | |

قبل ازدواج

پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار كشیدم.
دختر: میخوای از پیشت برم؟
پسر: حتی فكرشم نكن!
دختر: دوسم داری؟
پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!
دختر: تا حالا بهم خیانت كردی؟
پسر: نه! برای چی میپرسی؟
دختر: منو میبوسی؟
پسر: معلومه! هر موقع كه بتونم.
دختر: منو میزنی؟
پسر: دیوونه شدی؟من همچین آدمی ام؟!
دختر: میتونم بهت اعتماد كنم؟!
پسر: بله.
دختر: عزیزم!

بعد از ازدواج
كاری نداره! از پایین به بالا بخون

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت15:19توسط محمد | |

روزی روزگاری دختری از استان ؟؟؟؟؟ به پسری از استان ؟؟؟؟؟ اشتباهی زنگ میزنه و به پسرک پیشنهاد دوستی میدهد که بعد از کش و قوس های زیاد بالاخره با هم دوست میشوند وقرار دوستی باهم میگزارند.این دختر و پسر در چند ماه اول گل میگفتن و گل میشنفتن!!!!این ماه ها همینطور آمد و گذشت و عشق این دختر و پسر روز به روز به هم بیشتر و بیشتر میشد.حتی کار این عشق به جایی رسیده بود که  این دختر و پسر لحظه ای بدون هم نمیتوانستند سر کنند.در طی این ماه های گذشته شده شب و روز پسر و دختر باهم صحبت و از عشق واقعیشان دم میزدند و قرار ازدواج دختر و پسر بین خودشان بسته شد که پسرک به دخترک گفته بود باید خدمت سربازی بروم و کار مشخصی داشته باشم تا به خواستگاریت بیایم و دخترک پذیرفته بود.آن دختر و پسر قسم خورده بودند که نه قبل و نه بعد از دوستی به هم خیانت نکنند که پسرک دوست دختر نداشته باشد و دخترک دوست پسر نداشته باشد حتی آنها قسم یاد نموده بودند که در سخت ترین شرایط زندگی همدیگر را تنها نگزارند.در همین دوران دوستی که 1سال به طول انجامیده بود دخترک پسرک را از لحاظ عشق سنجیده بود به این صورت که چند بار برایش زنگ زده بود که من خواستگار دارم و نمیتوانم با تو بمانم ولی بعد از چند روز دوباره دخترک به پسرک زنگ میزنه و میگه که باهات شوخی کردم وحال پسرک توصیف شدنی نبود!!!!این دوستی دوباره جان گرفت و این دختر و پسر با هم به قول معروف (دوست جون جونی شدند) و به یاد قسمی که خورده بودند وفادار شدند.این رفاقت کارش به جایی رسیده بود که جدایی هر کدام از آنها باعث مرگ (اگر نباشد) پریشانی و افسردگی طرف مقابل بود.حال 2سال از دوستی این دختر و پسر میگذشت که دخترک دیگر طاقت  نیاورد و اطمینان و اعتماد به عشق پسرک نداشت و به پسرک زنگ زد و گفت من واقعا خواستگار دارم و نمیتوانم با تو بمانم فقط میتوانم به عنوان آبجی برایت تا آخر عمر بمونم. پسرک با اطلاعاتی که از دخترک بدست آورده بود فهمیده بود که خواستگار این دختر قبل از دوستی این دختر و پسر با دخترک دوست بوده و دخترک به آن خواستگار گفته بود باید سربازی بروی تا من باهات ازدواج کنم و آن خواستگار به سربازی رفته بود.که این موضوع دخترک به پسرک نگفته بود و مخفی کرده بود و قسم میخورد که قبلا دوست پسر نداشته است.دخترک عشق پسرکی را که 2 سال جوونیش را به امید رسیدن به دخترک تلف کرده بود را کنار زد و با خواستگار یا همان دوست پسر قبلیش که به پسرک نگفته بود ازدواج کرد....... حال شما حدش بزنید پسرک با این خیانت و عشق خیالی دخترک چه حالی داشت؟؟؟؟؟

به نظر شما اسم این داستان چی بزارم؟؟؟؟؟ در قسمت نظرات بنویسید.

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت15:12توسط محمد | |

نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
زیرا به چشم خویشتن دیده ام که این کلمه
چون زنان آوازه خوان سنگ فرش خیابان ها را پی می گیرد
و در میدان های بزرگ شهر چون روسپیان به هوس آلوده
و چون جذامیان از شهرها می رانندش

نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
زیرا شنیده ای که این کلمات در میکده ها
همراه با هذیان مستان به لفظ می آید
هنگامی که سخن دوستت دارم در خیابان های کلام گریزان می گردد
مردم به آن حمله ور و سنگسارش می کنند
و آن گاه به آسایشگاه روانی رهبری اش می کنند
نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
زیرا سخنی که بین لبانم برای نثارت برگرفته ام
پاکیزه و شفاف چون پروانه ای از نور است
و هرگاه که لبانم را ترک کرد به سوی دشت های سکوت پرمی گیرد
نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
زیرا نمی خواهم در پرگرفتن این سخن به سویت، دوستان دشمن
با تعریف ها و بذله گویی شان آلوده اش کنند
نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
اما قادرم دوستت دارم را
به آرامی وقتی تو در خوابی با تمام وجودم بالای پیشانی ات کتابت کنم
تا سرانگشتان رؤیاهایت آن را برگیرند

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت14:57توسط محمد | |

هنگامی که به دنیا می آیی همه می خندند در حالی که تو می گریی ،

پس ای عزیز زندگیت را چنان بگذران که در روز مرگ در حالی که همه می گریند

تو تنها کسی باشی که می خندی .

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت14:55توسط محمد | |

به نظر شما


 

از دل برود هر آنکه از دیده برفت ؟؟؟

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت14:55توسط محمد | |

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت14:54توسط محمد | |


 

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

 
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار" به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب بر گردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی بر گشت।
استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چی پیشتر میرفتم خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم।
استاد گفت: عشق یعنی همین!!!!!!!!!!!
 
 
 
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
 

 

استاد به سخن امد گفت: که برو جنگل زار و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب بر گردی شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درخت برگشت استاد پرسید چی شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت را که دیدم انتخاب کردم ترسیدم که اگر پیشتر بروم باز هم دست خالی بر گردم
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین!!!!!!!!!

 

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت13:38توسط محمد | |